شعری زیبا از مثنوی سرزمین من سوادکوه از استاد باباتافته-قسمت نهم(آخر)
دو چشمان سوی شیرگاه چون برید است
به کوی پیرمردی مو سفید است
کجا بتوان ز فصل او سرودن
که ممدوح است و مدحش را ستودن
یعقوب حیدری مردی متین بود
معلم مکتبش نام آفرین بود
سلام بر مکتب فرزانه ی او
به شاگردان خوب خانه ی او
درود بر او و بر طفل طبیبش
به استاد حجت الله ادیبش
سلام بر حجت و طبع رفیعش
عروض اندر سر و علم بدیعش
شعری زیبا از مثنوی سرزمین من سوادکوه از استاد باباتافته-قسمت هشتم
برو لاجیم و بنگر برج لاجی
به سال پنجم از تاریخ هجری
که لاجی ست حاکم سلطان سنجر
بسا با تیغ خود بشکست خنجر
جهان از ظلم او بیداد دارد
هزاران خسته جان در خاک دارد
برو دودانگه و رسکت گذر کن
بنای عشق آنجا را نظر کن
برج است کاو از عشق بر خاست
غلامی شاهزاده خفته آنجاست
چنین بود دختری مالک در آن شهر
چو او هرگز ندید زیباتری دهر
شعری زیبا از مثنوی سرزمین من سوادکوه از استاد باباتافته-قسمت هفتم
به هر جای ورسک پل چهره ی او
ورسک گوش است و پل گوشواره ی او
ورسک اندر زبان خاص و عام است
به ایران فخر وناموس است و نام است
ورسک بر کشورم سرمایه باشد
وطن باشد سر و او پایه باشد
وطن جسم است و جان سرمایه ی او
ورسک باشد ستون مهره ی او
ورسک بین دو دریا ارتباط است
به ایران عزیزم انبساط است
شعری زیبا از مثنوی سرزمین من سوادکوه از استاد باباتافته-قسمت ششم
***برای خواندن این قسمت حتما سری پنجم شعر خوانده شود تا بهتر مفهوم شعر را درک کنید***
حکومت را به ابراهیم دادند
سلاح و لشکر و دیهیم دادند
به ابراهیم خان آل باوند
سه تا پور دلیر دادش خداوند
یکی بود لطفعلی دوم حسین خان
که سوم اسماعیل است خان خانان
چه گویم لطفعلی را دو پسر بود
یکی چون شمس و دیگر چون قمر بود
لهاک و آریا پارت است ای دوست
درود من بر ایشان باد نیکوست
به اسماعیل یزدان لطف ها کرد
سه پور شیر دل بر او عطا کرد